رازو نياز در شب قدر با خدا
دستان بي پناهم را به سوي هر آسمان که بلند کنم بيم آن دارم که ستاره هاي سوخته در گودي دستانم ذوب شوند و صدايم که هر کرانه بگسترم رودها و رودخانه ها بر جداره هاي طغيان مي کوبند! خستگي ام را فرياد مي زنم آن گونه که حنجره ام از هرم فرياد مي سوزد. گناهان همچون پيچکي عظيم بر ساقه نحيف پيکرم پيچيده اند و در فراخناي نفس؛ تنگي نفس گرفته ام . در من احساسي است که هر روز تو را مي طلبد و در تو مهري که هر روز مرا به ورطه عشق مي کشاند.نفس سرکش؛ ميل به خطا دارد و سوداي گناه و شيطان رانده شده از بهشت بر اين قسم است تا از هر سو که مي تواند درآيد و وسوسه کند و به خطا بکشاند. خطاي بسيار کرده ام؛ زينهارت را در عمل نگرفتم، بر حدودت پانهادم و در سکوت شاخه هاي ياس مي چينم و خاک را مي يابم که بوي رکود مي دهد، تو را مي خواهم؛ تو را که به کلمه اي آسمان آفريدي تا کلماتم آسماني کني.در اين ليالي هستي بخش که گستره نور رحمتت جهان را در بر مي گيرد؛ مرا در کشتي نجات بخش طاعت و محبتت جاي ده و با ريسمان محبت خود مرا از حلقوم امواج نافرماني ات نجات بخش که. پلک هاي خستگي ام با وسوسه خواب بر هم مي آيد غافل از لحظه هايي که عظمتش را تنها و تنها تو مي داني و لحظه ها چون زلال قطره هاي آب از لابلاي انگشتان وجودم از دست مي رود و من مي مانم و دستاني تهي! همه ذرات من تو را زمزمه مي کنند و تو به يقين زمزمه را مي شنوي که هيچ زمزمه اي تو را از شنيدن زمزمه ديگر باز نمي دارد. مرا درياب تا سيمرغ وجودم به قاف آرزوهايش که تو باشي، برسد، مرا درياب كه دل دريايي من بي تو مرداب است .